ميدوني بهترين روزهاي زندگيمون کدومه؟
محمدرضاي عزيزم ديروز که سرما خورده بودي و تب داشتي و شب قبلش که تا صبح روي سرت بيدار بودم و ذکر ميگفتم به اين فکر ميکردم که بهترين روزهاي زندگيمون همين روزهاييه که من با استرس بيدار شدن شما آروم آروم لباس تنت مکينم بغلت ميکنم و ميبرمت خونه ماماني...در طول مسير کوتاه صلوات ميفرستم که شما راحت لالا کني و بيدارنشي....بعد سوار سرويس ميشم و ميرم سرکار...تا ساعت 12 و ربع که حسابي خسته شدم ...بعد که ساعت به 12 ميرسه انگار دوباره روزمن شروع ميشه با عجله وسايلمو برميدارم و با سرعت نور ميام دنبال شما...تشنه تشنه ميرسم خونه ماماني...شما هميشه منتظر من هستي..با ديدن من شروع ميکني به دويدن و شعر خندوانه را خوندن..اينقدر تند ميدوي که نمي...
نویسنده :
mamani
8:59